دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹ - ۱۲:۳۷
۰ نفر

به محض اینکه کارت پایان‌خدمت‌اش را گرفت دنبال کار گشت. کار پیدا نکرد اما بدون اینکه در مورد قانونی بودن موسسه‌ای تحقیق کند مدام در کلاس‌های خلاقیت‌ و نگاه نو به‌زندگی آنها نام‌نویسی می‌کرد.

رانندگی خلاف

کسی که درکلاس استاد صدایش می‌کردند آن روز مدام در مورد تغییر شیوه زندگی، قلاب کردن موقعیت‌ها، شیوه‌های شاد‌بودن و خلاصه خیلی چیز‌های دیگر صحبت می‌کرد و او هم واو به واو آنها را می‌نوشت. آن روز عنوان مطلب استاد، شنا در خلاف جهت رودخانه بود. می‌گفت ما هر چه می‌کشیم از این ضرب‌المثل «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» است. به عقیده وی باید برخی عادت‌ها را شکست و مثلا اگر همه آهسته صحبت می‌کنند باید بلند حرف زد و باید در جای شلوغ آهسته صحبت کرد و خاص بود. به گفته او برای این کار هم هیچ وقت دیر نیست. از هر جا که به این نتیجه رسیدید می‌توانید راه رفته را باز گردید.

می‌گفت ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. آن روز صبح به جای اینکه مثل همیشه ساعت 7 از خواب بیدار شود تا 12‌ظهر خوابید. به هیچ‌کس سلام نکرد و برای دیدن دربی فوتبال راهی استادیوم شد. هیچ‌کس در فامیل فوتبال دوست نداشت و او هم تا به حال استادیوم نرفته بود. در راه درست داخل یکی از ورودی‌های بزرگراه رسالت از دور راننده‌ای را دید که مشغول سروته کردن ماشینش بود و سرانجام نیز در خلاف جهت مسیر، خیابان ورودی را به سمت پایین آمد. همه مات و مبهوت به این کار خطرناک راننده نگاه می‌کردند که پسر ناگهان راننده را شناخت. معلم کلاس خلاقیت و نگاه نو بود.

کوچه تکانی

کارگران، زباله‌های شب پیش را برداشته بودند و با وجود این فردای همان روز کنار سطل زباله مملو از کیسه‌هایی بودکه اهالی محل از صبح همانجا رها کرده بودند. یکی از کارگران نگاهی کرد و در جواب یکی از همسایه‌ها که می‌گفت برای خانه‌تکانی پول خوبی می‌دهد گفت: «کوچه تکانی شما هیچ‌وقت تمام نمی‌شه و ما به خانه‌تکانی خونه خودمون هم نمی‌رسیم».

ساعت خواب رفته

سال آخر دبیرستان بود و همکلاسی‌ها مدام از ساعت مچی زهوار در رفته‌اش خنده‌شان می‌گرفت. با اصرار از پدر پول گرفت و یک ساعت‌مچی جدید خرید. در بازگشت، سوار قطار مترو شد و در ایستگاه اول موفق شد روی یک صندلی خالی بنشیند. مشغول ورنداز کردن ساعت بود که صدایی کودکانه پرسید: « الان شبه یا روزه». دختربچه‌ای با صورتی چرک و فال به دست بود. 4 یا 5 سال بیشتر نداشت و به خاطر بهتی که در چشم‌های پسر بود مجبور شد دوباره سؤالش را تکرار کند. بهش گفت الان شب است. با شنیدن این حرف دختربچه هول شد و پیش از اینکه سومین بوق برای بسته‌شدن در‌ها به صدا درآید دوید به طرف بیرون و پشت سرش در‌ها بسته شد. پسر دستش رفت به سمت بندِساعت مچی تا آن‌را باز کند و به دخترک بدهد.

واگن تکانی خورد و بعد از چند لحظه پنجره قطار قابی بود که دخترک در آن می‌دوید. بعد از 5 سال انگار پسر آن قاب را روی دیوار ذهنش آویزان کرده باشد مدام به مراکز کمک به کودکان کار و غیره سر می‌زند. دوستانش دیگر به ساعت زهوار دررفته‌اش نمی‌خندیدند حتی برای اینکه آن‌را به دست راستش بسته است. دیروز برای خرید شب عید بیرون رفته بود و یک پیراهن آبی انتخاب کرد. آمد پول را به مغازه‌دار بدهد که نگاهش به ساعت مچی‌ افتاد. از مغازه‌دار عذرخواهی کرد و پول را داخل جیبی گذاشت که برای کمک به کودکان بی‌سرپرست از آن پول بر می‌داشت. شاگردِ مغازه نگاهی به ساعت کهنه کرد و به طعنه گفت: «آقا ساعت چنده؟». مرد گفت ساعت من خواب رفته و کار نمی‌کند. اما دست‌کم هر 24‌ساعت 2بار زمان صحیح را نشان می‌دهد.

دالان

با اینکه ماموران شهرداری در مورد خطرناک بودن دالان محله هشدار داده بود و خواستار خریداری ملک بالای آن بودند اما مالک، فروشنده نبود. وقتی قاضی حکم به تخلیه خانه داد کمی دیر شده بود، مالک و رهگذری زیر آوار مانده بودند.

کد خبر 129404

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز